ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:معاشرت با اگنان,داستانهای کودکانه,داستان,قصه, - 21
من ميخواستم بروم بيرون با دوستانم بازي كنم كه مامان گفت نه ، حرفش را هم نزن ؛ گفت كه او از پسربچههايي كه همبازي من هستند خوشش نميآيد. گفت كه آنها هميشه شيطوني ميكنند و گفت كه براي عصرانه خانهي اگنان دعوت شدهام ؛ اگنان كه مهربان و مؤدب است ، و من بايد از او سرمشق بگيرم.
من نه زياد خوشم ميآمد عصرانه بروم خانه اگنان ، نه خوشم ميآمد از او سرمشق بگيرم. اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانهي خانم معلم است. او دوست زياد خوبي نيست اما ما زياد نميزنيم توي سرش ، چون عينك ميزند. من بيشتر دوست داشتم با آلسست ، ژفروا ، اُد و بقيه بروم استخر ، اما نميشد كاريش كرد؛ مامان شوخي نداشت و من هميشه به حرف مامانم گوش ميكنم،؛ مخصوصاً وقتي كه شوخي ندارد.
مامان مرا برد حمام ، موهايم را شانه كرد و بهم گفت كه كت و شلوار سرمهاي ام را بپوشم؛ همان كه شلوارش پيلي دارد با بلوز و كراوات خال خالي. لباسهايم عين موقعي بود كه ميخواستم بروم عروسي دخترخالهام، اِلوير (Élvire) ؛ همان دفعه كه بعد از شام حالم بد شد.
مامان گفت: «بيخود اين قيافه را نگير. خانه اگنان خيلي بهت خوش ميگذرد!»
و بعد رفتيم. من همهاش ميترسيدم كه بچهها ما را ببينند چون اگر مرا با اين لباسهايم ميديدند، مسخرهام ميكردند!
ما در زديم و مامن اگنان در را باز كرد و گفت : «واي، چه پسر نازي!»
بعد مرا بوسيد، اگنان صدا كرد و گفت: «اگنان! بدو بيا!دوستت نيكلا آمده!»
اگنان آمد. او هم لباسهاي عجيب و غريبي پوشيده بود. او يك شلوار كوتاه مخمل پوشيده بود با جورابهاي سفيد و صندلهاي عجيب و غريبي كه يك عالمه برق ميزد. من و اگنان شكل دو تا آدم مسخره شده بوديم.
اگنان كه انگار از ديدن من زياد خوشحال نبود، با من دست داد؛ دستهايش خيس خيس بود.
مامان من گفت: «نيكلا را به شما ميسپرم. اميدوارم زياد شيطوني نكنند. ساعت شش ميآيم دنبالش.» مامان اگنان هم گفت مطمئن است كه ما حسابي با هم سرگرم ميشويم و من هم پسر خوبي ميشوم. بعد مامان با نگراني به من نگاهي كرد و رفت.
ما نشستيم عصرانه خورديم. عصرانهي خوبي بود ؛ شكلات بود، مارمالاد بود ، شيريني و نان تست هم بود. تازه آرنجهايمان را هم روي ميز نگذاشتيم. بعد مامان اگنان گفت برويم توي اتاق اگنان و مثل بچههاي خوب بازي كنيم.
توي اتاق ، اگنان گفت كه نبايد بزنم توي سرش چون او عينك ميزند و تازه اگر بزنم توي سرش ، او داد و فرياد راه مياندازد و مامانش مرا مياندازد گوشهي زندان. من هم بهش گفتم خيلي دلم ميخواهد بزنم توي سرش ، اما چون به مامان قول دادم كه پسر خوبي باشم ، اين كار را نميكنم. اگنان هم انگار از اين حرف من خوشش آمد و گفت برويم بازي كنيم. او يك عالمه كتاب از توي كمدش آورد بيرون ؛ كتابهاي جغرافي ، علوم و رياضي و به من گفت خوب است بنشينيم آنها را بخوانيم و مسئلههايش را حل كنيم. او گفت اين كتاب يك مسئلهي جالب دارد؛ آن مسئله شير آب يك وان حمام بود كه وقتي بازش ميكردند ، وان به همان سرعت كه پر ميشد ، خالي هم ميشد.
فكر خوبي بود و من از اگنان پرسيدم كه ميشود وان حمام را ببينم و ميشود آنجا بازي كرد يا نه. اگنان به من نگاهي كرد ، عينكش را برداشت و پاك كرد ، يك كمي فكر كرد و بعد گفت دنبالش بروم.
توي حمام يك وان بزرگ بود. من به اگنان گفتم ميتوانيم آن را پر كنيم و توي آن قايق بازي كنيم. اگنان گفت كه هيچ وقت اين بازي به فكرش نرسيده اما فكر بدي هم نيست. وان زودي پر شد چون راهآبش را بسته بوديم. اما اگنان خيلي ناراحت شد چون قايق نداشت كه بازي كنيم. او گفت خيلي كم اسباب بازي دارد و همهاش كتاب دارد. خوشبختانه من بلد بودم با كاغذ قايق درست كنم؛ براي همين چند تا ورق از كتاب رياضي اگنان كندم، اما دقت كردم يك جوري بكنم كه اگنان بعداً بتواند آنها را بچسباند، چون آسيب رساندن به كتاب ، درخت يا حيوان كار خيلي بدي است.
ما حسابي سرگرم بازي بوديم. اگنان دستش را ميكرد توي آب تا موج درست كند. فقط خيلي بد شد كه آستين پيراهنش را بالا نزده بود، و ساعتش را، كه سر آخرين امتحان تاريخ كه بالاترين نمره را آورده بود، گرفته بود، باز نكرده بود و ساعت سر 4 و 2 دقيقه خوابيده بود و ديگر كار نميكرد. يك كم كه گذشت ، چون ساعت كار نميكرد نفهميدم چقدر ، حوصلهمان سر رفت، و تازه همه جا پر از آب شده بود و ما نميخواستيم خيلي كثافتكاري كنيم، مخصوصاً كه روي زمين لجن شده بود و صندلهاي اگنان مثل قبل برق نميزد.
بعد برگشتيم توي اتاق اگنان و او يك كره به من نشان داد. كره يك توپ فلزي است كه روي آن آبها و خشكيهاي كرهي زمين را نقاشي كردهاند. اگنان برايم توضيح داد كه آن براي ياد گرفتن درس جغرافي است و همهي كشورهاي دنيا روي كره وجود دارند. البته من خودم اين را ميدانستم چون يك كره عين همان توي مدرسه داشتيم و خانم معلم به ما نشان داده بود كه چطور از آن استفاده ميكنند. اگنان به من گفت كه ميشود پيچ كره را باز كرد تا يك توپ بزرگ بشود. من خيال كردم فقط خودم به فكر بازي كردن با آن هستم و فكر زياد خوبي هم نيست. ما شروع كرديم به پرت كردن توپ به طرف همديگر ، اما چون اگنان عينكش را برداشته بود كه نشكند و چون بدون عينك خوب نميديد ، كره را نگرفت و كره از طرف استراليا رفت خورد به آينه و آن شكست. اگنان وقتي عينكش را زد و درست ديد چه اتفاقي افتاده ، خيلي ناراحت شد. بعد كره را گذاشتيم سر جايش و تصميم گرفتيم حواسمان را جمع كنيم وگرنه ممكن بود مامانهاي ما خيلي ناراحت بشوند.
داشتيم دنبال يك بازي ديگر ميگشتيم كه اگنان گفت پدرش براي درس علوم او ، يك بازي شيمي بهش هديه داده. آن را به من نشان داد، خيلي باحال بود؛ يك جعبهي گنده بود كه يك عالمه لوله آزمايش داشت با شيشههاي كوچك رنگي؛ يك چراغ الكلي هم داشت. اگنان گفت كه ميشود با اين وسايل آزمايشهاي آموزنده انجام داد.
اگنان پودرهاي كوچك و مايعات مختلف را توي لوله آزمايش ريخت. بعد رنگ آنها عوض شد، اول قرمز و بعد آبي شد و گاهي يك ذره دود سفيد هم ازش بيروون ميآمد. راستيراستي آموزنده بود!من به اگنان گفتم بايد آزمايشهاي آموزندهتر ديگري هم انجام بدهيم؛ او هم قبول كرد. ما بزرگترين لوله آزمايش را برداشتيم و تمام پودرها و مايعات را خالي كرديم توي آن ، بعد چراغ الكلي را گرفتيم زيرش و شيشه را حرارت داديم. اولش مشكلي نبود ، بعد مواد شروع كرد به كف كردن و يك دود سياه سياه بلند شد. بدبختي اينجا بود كه دودش بوي بدي داشت و همه جا را هم كثيف كرد. بعد هم چون لوله آزمايش منفجر شد، آزمايش قطع شد.
اگنان داد و بيداد راه انداخت و ميگفت كه ديگر هيچجا را نميبيند ، اما خوشبختانه براي اين نميديد كه شيشههاي عينكش حسابي سياه شده بود. همينطور كه اگنان شيشه عينكش را پاك ميكرد، من پنجرا را باز كردم چون دود ما را به سرفه انداخته بود. كفِ زير فرش صداهاي عجيبي ميداد. مثل آبي كه ميجوشيد؛ ديوارها سياه سياه شده بود و خودمان هم زياد تميز نبوديم.
همين موقع مامان اگنان آمد توي اتاق. اول هيچي نگفت ، چشمهايش گرد شده بود و دهنش باز مانده بود. بعد شروع كرد به داد و بيداد كردن ؛ عينك اگنان را برداشت و يك سيلي زد توي گوشش. بعد دست ما را گرفت و برد توي حمام تا ما را بشويد. وقتي چشمش افتاد به حمام، زياد خوشش نيامد.
اگنان عينكش را محكم گرفته بود كه يك سيلي ديگر نخورد. بعد مامان اگنان بدوبدو رفت بيرون و گفت كه ميرود تلفن بزند مامانم فوري بيايد دنبال من؛ گفت هيچ وقت چنين چيزي نديده و اين باوركردني نيست.
مامان خيلي زود آمد دنبالم و من خيلي خوشحال شدم چون ديگر توي خانهي اگنان خوش نميگذشت، مخصوصاً كه قيافهي مامان اگنان حسابي عصبي بود. مامان همين طور كه ميرفتيم خانه، گفت كه بايد از خودم خجالت بكشم و شب هم از دسر خبري نيست. البته حق داشت چون ما با اگنان كم شيطوني نكرده بوديم. مثل هميشه حق با مامان بود چون من با اگنان خوب بازي ميكردم و سرگرم ميشدم. از آن به بعد من خيلي دوست داشتم بروم او را ببينم اما حالا ديگر انگار مامان اگنان بود كه نميخواست من با او معاشرت كنم.